من یک اهو هستم و میخوام براتون تعریف کنم روزی که یک شکارچی را دیدم چه ماجراهایی برام اتفاق افتاد.
یک روز در جنگل با دوستانم مشغول خوردن علف های خوشمزه بودیم و از زندگی لذت میبردیم که یکی از دوستانم گفت صدای خش خش میاد، نکنه یک شیر داره به ما نزدیک میشه و میخواد ما رو شکار کنه ؟
همه ترسیده بودن و اماده شده بودن که به محض دیدن شیر پا به فرار بذارن ولی بعد از اینکه از پشت درخت ها بیرون اومد متوجه شدیم که شیری درکار نیست و یک شکارچی با تفنگ شکاری است.
ما تا اون موقع نمیدونستیم که تفنگ چقدر میتونه خطرناک باشه به خاطر همین خیلی نترسیدیم و فقط حواسمون جمع کردیم که به ما نزدیک نشه که ناگهان صدای ترسناکی شنیدیم و ناخواسته به این طرف و ان طرف دویدیم. این صدای ترسناک صدای شلیک گلوله ای بود که خوشبختانه به نزدیکی من برخورد کرد و اسیبی ندیدم ولی ماجرا به همین خوبی تموم نشد چون شلیک دوم شکارچی به دوستم برخورد کرد و دوستم را کشت. شکارچی خیلی خوشحال شد ولی ما به خاطر کشته شدن دوستمان خیلی غمگین شده بودیم و از خدا خواستیم که نسل شکارچی ها را از بین ببرد تا نسل حیوانات پا برجا باشد.